من خیلی بچه ام

همین دیگه. بچه ام

من خیلی بچه ام

همین دیگه. بچه ام

روزگاریست...

روزگاریست به این می اندیشم چه می شد اگر آدم ها وسعتم را می فهمیدند و من را به خاطر چیز هائی که دارم و ندارم شماتت نمی کردند کاش دست جفا پیشه ی روزگار گلویم را نمی فشرد تا بی پروا فریاد بزنم ولی افسوس که غرورشان آن ها را نمی هلد و دست امیال پوچ و بی ارزششان صورت حقیقت را پوشانده است و امید هایی که زیر چکمه های خونی لگدمال می شوند آخرین لحظه های عمرشان را با حقارت می گذرانند... چه کسی زنجیر آرزو های بر باد رفته ام را باز خواهد کرد ؟! دلم هوای حضوری دارد که وجودم را بگیرد تا از خوشتن خود رها شوم... شاید که خدایم نظری کند. کاش آدم هیچ وقت شیرینی گناه را نمی چشید که اکنون در حسرت شکوه از دست رفته اش باشد. کاش قلبم طعمه ی نگاه ناوک انداز دوست می شد تا به پاس تولد تهی شدنم نعره ی مستانه زنم و از اسارت او در وجود نداشته پای تا سر لبریز از حضور هستی بخش اش شوم...

دیگران

بس که دیوار دلم کوتاه است

    هر که از کوچه ی تنهایی من می گذرد

        به هوای هوسی هم که شده

            سرکی می کشد و می گذرد

حرفی از خدا

محمد(ص): ایزد منان ما را ندا می دهد

                   «ای فرزند آدم

 من بی نیازی هستم که نیازمند نمی شوم

مرا در آنچه به تو امر کرده ام اطاعت کن

تا تورا آن چنان بی نیاز کنم که نیازمند نشوی

ای فرزند آدم

من زنده ای هستم که نمی میرم

مرا در آن چه به تو امر کرده ام اطاعت کن

تا تو را زندگی ای بخشم که نمیری

ای فرزند آدم

من به هر چه می گویم باش می شود

مرا در آن چه به تو امر کرده ام اطاعت کن

تا تو را چنان قرار دهم

که به هر چیز بگویی باش بشود»

                   از کتاب عده الداعی نوشته ی ابن فهد حلی