فکر می کردم بهترین هدیه ای که خدا به آدم داده قلبش باشه. دوست نداشم دست های کثیف به قلب پاکم دست بزنن به خاطر همین زندونیش کردم و روی قفسش پرده های سیاه کشیدم. هرچی دلم داد می زد منو آزاد کن گوش نمی کرد. بهش می گفتم تو نمی فهمی دنیا خیلی کثیفه... . قلبم باز اصرار می کرد ولی من حتی دیگه به حرف هاش هم گوش نمی دادم. دیروز برای اولین بار دلم براش تنگ شده بود. می خواستم صورت ماهشو ببینم آخه خیلی وقت بود زندونیش کرده بودم دیگه کم کم داشت قیافه اش از یادم می رفت. با احتیاط پرده رو زدم کنار. همه ی تنم یخ کرد...
قلبم بی هوش توی قفسش افتاده بود حتی نفس هم نمی کشید. در رو باز کردم. توی دستام گرفتمش و برای اولین بار و آخرین بار بوسیدمش. دستم رو روی سرش کشیدم و بهش گفتم زندگی بدون تو معنی نداره...
اون صدامو نمی شنید. آخه قلبم مرده بود.
من بدون قلب چی کار کنم ؟
رضوانه
جمعه 14 دیماه سال 1386 ساعت 11:48 ب.ظ